سرکرونای لعنتی همه ی کارهام عقب افتاد.
خوابگاه هم تعطیل شد وبرگشتم ب شهرم.جاییکه هیچوقت هیچ خلطره خوشی ازش نداشتم وهمش بدبختی و حس بد برام داشته.
تک تک اعضای خانوادم روی مخمن و نمیتونم تحملشون کنم.
چندروزه سرترالین میخورم که فقط دیوانه نشم.
مشکل ازمن نیست.خانوادمم ادمای بدی نیستن.ولی بسیارخودخواهن .
اونقدری اذیت شدم که هرچقدر روی خودم کارکرده بودم و رشدکرده بودم و غرق در حال درست بودم همش نقش برآب شده و الان بیشترازجنون حالم خرابه ودارم منفجرمیشم.
بیشعوری هم حدی داره.
بایدهرچه شریعتر واردبازارکاربشم تازودتر به درامدقابل قبولی برسم و خونه بگیرم.
وبیشترازاون هم تلاش کنم که ازین مملکت برم.جایی که مردمش زندگی سگی وصبرعظیم شتری دارن و بدبخت روزگارن.
بگذره فقط این روزا و دوباره روزگار سابق برگرده که غرق درتلاش وتنهایی و انرژی بودم.آه که چقدر توی زندگیم اذیت شدم من.
یادم نمیره که ازدست خونوادم ب ی روستای دورافتاده فرارکردم ویکسال تنهازندگی کردم ونهایتاقبول شدم دانشگاه.جاییکه خود جن هم میخواست واردش بشه بسم الله میگفت.
هیچوقت یادم نمیره توی حیاط بیمارستان قائم ی زن میانسالی بااشک جاری زد زیر گریه وآواز که:"مرا ازدرد ومصیبت آفریدن الله یار".
آه ای خدا پناه به خودت که تنها درک کننده ی این بنده ی ضعیفتی.
برچسب : نویسنده : 0farajebadeshedat4 بازدید : 100