هیچچچ

ساخت وبلاگ

سرکرونای لعنتی همه ی کارهام عقب افتاد.

خوابگاه هم تعطیل شد وبرگشتم ب شهرم.جاییکه هیچوقت هیچ خلطره خوشی ازش نداشتم وهمش بدبختی و حس بد برام داشته.

تک تک اعضای خانوادم روی مخمن و نمیتونم تحملشون کنم.

چندروزه سرترالین میخورم که فقط دیوانه نشم.

مشکل ازمن نیست.خانوادمم ادمای بدی نیستن.ولی بسیارخودخواهن .

اونقدری اذیت شدم که هرچقدر روی خودم کارکرده بودم و رشدکرده بودم و غرق در حال درست بودم همش نقش برآب شده و الان بیشترازجنون حالم خرابه ودارم منفجرمیشم.

بیشعوری هم حدی داره.

بایدهرچه شریعتر واردبازارکاربشم تازودتر به درامدقابل قبولی برسم و خونه بگیرم.

وبیشترازاون هم تلاش کنم که ازین مملکت برم.جایی که مردمش زندگی سگی وصبرعظیم شتری دارن و بدبخت روزگارن.

بگذره فقط این روزا و دوباره روزگار سابق برگرده که غرق درتلاش وتنهایی و انرژی بودم.آه که چقدر توی زندگیم اذیت شدم من.

یادم نمیره که ازدست خونوادم ب ی روستای دورافتاده فرارکردم ویکسال تنهازندگی کردم ونهایتاقبول شدم دانشگاه.جاییکه خود جن هم میخواست واردش بشه بسم الله میگفت.

هیچوقت یادم نمیره توی حیاط بیمارستان قائم ی زن میانسالی بااشک جاری زد زیر گریه وآواز که:"مرا ازدرد ومصیبت آفریدن الله یار".

آه ای خدا پناه به خودت که تنها درک کننده ی این بنده ی ضعیفتی.

بدتر از بــد...
ما را در سایت بدتر از بــد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0farajebadeshedat4 بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 14:46